روزگار غریبی است پسرها! روزگاری که مردم هر روز و هر لحظه بیشتر و بیشتر در سردرگمی و پوچی فرومی روند و دوای دردشان را نمی دانند. دوای دردشان را نمی خواهند. دوای دردشان را نمی شناسند. روزگاری است که در آن، آن چه شنیده ای را به چشم می بینی. گرمی آتش کف دست را حس می کنی. کاش ما تغییر کنیم. کاش سرنوشت ما تغییر کند. کاش این ندبه ها سقف آسمان را بشکافد و فرشته ها را بی تاب کند. کاش روزی برسد که پدربزرگ بتواند بی دردسر برای منتظران و سحرخیزان صبح های جمعه نان بخرد. کاش ما فقط به اندازه چند دقیقه دیر رسیدن نان هایمان صبور شویم.... پ.ن ۱: دلم گریه می خواهد. وقتی پدرم را سر صف نان هل می دهند، وقتی ناسزا نثارش می کنند،... به جرم خریدن چند نان بیشت...